زندگی در شعر فارسی



گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود


اینك هزار بار ، رها كرده بودمت


زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی


در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت


هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید


آغوش گرم خویش برویم گشاده ای


دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست


اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای


در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب


لیكن هزار جامه بر اندام او كنی


چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت


او را طلب كنی و مرا رام او كنی


روزی نقاب عشق به رخسار او نهیتا نوری از امید بتابد به خاطرم


روزی غرور شعر و هنر نام او كنی


تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم


در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام


دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش


ای زندگی ، دریخ كه چون از تو بگسلم


در آخرین فریب تو جویم پناه خویش




زندگي در بردگي شرمندگي است


معنــي آزاد بودن زندگــي است


ســر كه خـــم گردد به پاي ديگــران


بر تن مــــردان بــود بــار گــران


بندة حق در جهـــان آزاده اســت


مســت وي فارغ زجام و باده است




زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن


چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن


جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن


غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن


قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن


بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن


نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز


پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن


با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم


در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن


تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط


در گلاب شادماني شربت غم داشتن


مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست


مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن


مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست


در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست


سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر


یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست


آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال


جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست


با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار


ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست




روز بگذشته خیالست که از نو آید


فرصت رفته محالست که از سر گردد


کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود


پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد


زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش


نیست امید که همواره نفس بر گردد...




زندگي رسم خوشايندي است


زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ


پرشي دارد اندازه عشق


زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود


زندگي جذبه دستي است كه مي چيند


زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است


زندگي بعد درخت است به چشم حشره


زندگي تجربه شب پره در تاريكي است


زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد


زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچدزندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود

هواپيماست


خبر رفتن موشك به فضا


لمس تنهايي ماه


فكر بوييدن گل در كره اي ديگر


زندگي شستن يك بشقاب است


زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است


زندگي مجذور آينه است


زندگي گل به توان ابديت


زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما


زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست...


زندگي تر شدن پي در پي


زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است


رخت ها را بكنيم


آب در يك قدمي است...





در اين دنيای دَرَندَشت


هر چيزی به نحوی بالاخره زندگی می‌کند.


باران که بيايد


بيد هم دشمنی‌های خود را با اَرّه


فراموش خواهد کرد.





شکفد بار دگر لاله رنگین مراد


غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود


من نگویم که بهاری که گذشت آید باز


روزگاری که به سر آمده آغاز شود


روزگار دگری هست و بهاران دگر


شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر


لیک هرگز نپسندیم به خویش


که چو یک شکلک بی جان شب و روز


بی خبر از همه خندان باشیم


بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد


کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم


آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم


می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد


که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن


پیک پیروزی و امید شدن


شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی

ماست


هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود


صحنه پیوسته به جاست.


خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.




ک روز رسد غمی به اندازه کوه


یک روز رسد نشاط اندازه دشت


افسانه زندگی چنین است گلم


در سایه کوه باید از دشت گذشت


گروهی زندگی را خواب کردند


بنای کفر و دین را باب کردند


خدا را شُکر گر راندند از خویشیه سوی عاشقی پرتاب کردند.


[ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 20:54 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

الفبای زندگی به معنی واقعی

الفبای زندگی به معنی واقعی


الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

 

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

 

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

 

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

 

ث: ثبات برای ایستادن در برابر بازدارنده ها

 

ج: جسارت برای ادامه زیستن

 

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

 

ح: حق شناسی برای تزکیه نفس

 

خ: خودداری برای تمرین استقامت

 

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

 

ذ: ذکر گویی برای اخلاص عمل

 

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

 

ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها

 

ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها

 

س: سخاوت برای گشایش کارها

 

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

 

ص: صداقت برای بقای دوستی

 

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

 

ط: طاقت برای تحمل شکست

 

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

 

ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها

 

غ: غیرت برای بقای انسانیت

 

ف: فداکاری برای قلب های دردمند

 

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

 

ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق

 

گ: گذشت برای پالایش احساس

 

ل: لیاقت برای تحقق امیدها

 

م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک

 

ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها

 و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی

 

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

 

ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

 

[ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 10:11 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

اعتماد به نفس

اعتماد به نفس


اعتماد به نفس را هرگز از دست مده


تا آن زمان که باور کنی که توانایی

هرگز ریسمان امید را رها مکن

وقتی احساس می کنی که دیگر تاب تحمل نداری

جادوی امید است که به تو نیروی ادامه راه می دهد.

اعتماد به نفس را هرگز از دست مده

تا آن زمان که باور کنی که توانایی

دلیلی داری که بکوشی .

هرگز مهار شاد زیستن خود را به دست دیگری مده

بر آن چنگ بزن !

آنگاه همواره در اختیارت خواهد بود .

این ثروت مادی نیست که پیروزی یا شکست را رقم می زند.

پیروزی یا شکست در چگونگی احساس ما نهفته است .

احساس ماست که ژرفای حیات مان را نشان می دهد.

روا مدار که لحظه های نا خوشایند بر تو چیره گردند .

صبور باش و ببین که آنها در گذرند.

((اشو )) در تایید سخن ((نانسی سیمز )) می گوید :

انسانی که به خود اعتماد می کند

زیبایی آن را در خوهد یافت .

در می یابد که هر قدر بیشتر به خود اعتماد کند

بیشتر می شکفد !

هر قدر بیشتر در حالت (( بگذار بگذرد )) و آرامش باشد

با ثبات تر و آرامتر ,

و بیش از پیش , مهربان , خونسرد و متین خواهد بود !

[ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 9:52 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

زندگی کردن....

زندگي کن و  لبخند بزن...

زندگي کن و

لبخند بزن به خاطر آنهايي که


با لبخندت زندگي مي کنن


از نفست آرام مي گيرند


و به اميدت زنده هستن

****************

در زندگی یاد گرفتم دوست شوم


بخندم.

گریه کنم


گاهی بغض کنم


ببخشم

...

ولی ایکاش یاد میگرفتم که گاهی...


فقط گاهی


فراموش کنم...


****************

خوشبختی منتظر خندیدن توست .......


در زندگی هیچگاه از مشکلات شکایت نکن


زیرا کارگردان همیشه سخت ترین نقش را به بهترین بازیگر میده .


برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش


شاید خوشبختی منتظر خندیدن توست .


همراز کسی باش که عمری با تو بودن برای اویک لحظه


و لحظه ای بی تو بودن برایش یک عمر است....

****************************

زندگی...می گذرد تند و آسان و سبک...!


زندگی...می گذرد تند و آسان و سبک...!


آن چه در ما جاری است این همه فاصله نیست!


چشمه گرم وصال است و عبور...


زندگی...می گذرد تند و آسان و سبک...!


عاشق هم باشیم عاشق بودن هم


عاشق ماندن هم


عاشق شادی و هر غصه هم


روز نو هر روز است


فکر را نو بکنیم


عشق را سر بکشیم...


زندگی می گذرد


تند و آسان و سبک!


**********************************

زندگی همانند پلی است قدیمی

برای عبور از این پل


به این فکر نکنیم که


اگر تنها گذر کنیم احتمال دوام آن بیشتر است


به این فکر کنیم که


اگر افتادیم کسی در کنارمان باشد که دستمان را بگیرد


ونگذارد سقوط کنیم

[ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 9:35 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

نا امید نباش

عشق زماني است که نتواني به چيزي جز او فکر کني...


عشق زماني است که دستش را در دست داري و آغاز آشنائيتان را به ياد نمي آوري


عشق زماني است که فقط براي اينکه با او باشي وقت زيادي را براي خريد با او مصرف مي کني و از آن لذت مي بري


عشق زماني است که هر وقت خبر جالب يا غم انگيزي مي شنوي به اولين کسي که دوست داري بگويي اوست.


عشق زماني است که روز تولدش را به خاطر داشته باشي حتي اگر مجبور شوي آن را يادداشت کني و روي داشبورد اتومبيلت بچسباني.


عشق زماني است که نيمه هاي شب بيدار شوي و ببيني او به تو خيره شده و مي گويد: "خيلي خوشبختم که تو را ديدم"


عشق زماني است که در هنگام تماشاي صحنه هاي ترسناک يک فيلم بازوي تو را محکم بچسبد.


عشق زماني است که وسايلي را که دوست دارد بلافاصله برايش مي خري فقط چون مي داني وقتي آن را به او مي دهي به تو لبخند مي زند.


عشق زماني است که تو رضايت او را به رضايت خودت ترجيح دهي.


عشق زماني است که او لباسهاي زيبايش را فقط به خاطر تو بپوشد.


عشق زماني است که هر وقت از موضوعي نگران است به او آرامش دهي.


عشق زماني است که درست مثل روزهاي بچگي روي جدول پياده رو راه بروي و بي دليل بخندي.


عشق زماني است که همه ي طول شب او را بيدار نگه داري و در مورد عميق ترين ترديدها و ترس هايت حرف بزني و او کاملا گوش بدهد و حال تو را درک کند.


عشق زماني است که در پارک قدم ميزنيد و به تو بگويد:" در کنار تو احساس امنيت مي کنم"


عشق زماني است که براي اينکه ظرف کمتري کثيف کني در يک بشقاب غذا بخوريد.


عشق زماني است که حتي وقتي در مهماني جاي زيادي براي نشستن هست درکنار تو بنشيند.


عشق زماني است که بوي عطرش را روي لباست حس مي کني و ذهنت لبريز از خاطرات خوش مي شود.


عشق زماني است که بعد از آنکه از او جدا شدي ديگران را با او مقايسه کني و همه ي آنها را در مقابل او کوچک ببيني.


عشق زماني است که بعد از آنکه او او جدا شدي هر وقت عکس او را ببيني گريه ات بگيرد.


عشق زماني است که "زندگي مي کني".


عشق زماني است که به اوج مي رسي.


تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است ....
[ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 9:23 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

عشق؟

اشک رازی‌ست

لبخند رازی‌ست

عشق رازی‌ست

                       اشک ِ آن شب لبخند ِ عشق‌ام بود.

 

                                                          قصه نیستم که بگویی
                                                          نغمه نیستم که بخوانی
 
                                                       صدا نیستم که بشنوی
                                                        یا چیزی چنان که ببینی
                                                        یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم
مرا فریاد کن


                                                    
درخت با جنگل سخن می گوید
                                                    
علف با صحرا


ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم


                                                     
نامت را به من بگو
                                                      دستت را به من بده


حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده


                                                       
من ریشه های تو را دریافته ام
                                                       
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
                                                       
و دستهایت با دستان من آشناست

 

              در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،

                                                      و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
                                                      زیباترین سرودها را
                                                     زیرا که مردگان این سال
                                                     عاشق ترینِ زندگان بوده اند

 

دست ات را به من بده
    
دست‌های ِ تو با من آشناست

       ای دیریافته با تو سخن می‌گویم

 


                                                     به‌سان ِ ابر که با توفان
                                                    به‌سان ِ علف که با صحرا
                                                    به‌سان ِ باران که با دریا
                                                   به‌سان ِ پرنده که با بهار
                                                   به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

 

زیرا که من
ریشه‌های ِ تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست

[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 14:27 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

شعر عشق...

شعر عشق.....

وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد


تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن می‌رسه

هر چی که جاده‌س رو زمین به سینه من می‌رسه

آآآآآآآآآآآه


 ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم


 وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟

گل‌های خواب‌آلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟


دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟

مگه تن من می‌تونه بدون تو زنده باشه؟


 ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم


 عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو


نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس می‌خوام

عمر دوباره منی تو رو واسه نفس می‌خوام


 ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم
[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 14:23 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

کوچه ی یار

کوچه ی یار


امشب از کوچه ات ای یار گذر خواهم کرد

گر اجازت بدهی بر تو نظر خواهم کرد

 

ور ببینم که فراموش شده عهد منت

از سر کوی تو ای یار سفر خواهم کرد

 

ور نگاهم نکنی باز کشی دست  ز من

عمر را با غم هجران تو سر خواهم کرد

 

گر به سویم بنمایی نظر از لطف  صنم

عاشفان را ز سر شوق خبر خواهم کرد

 

خواهم انداخت به پایت سر بی ارزش را

هم غم از سینه ی پر سوز به درخواهم کرد

 

گر بخواهد که فلک تیر زند بر جانت

جان به راه تو چو فرهاد سپر خواهم کرد

 

جان و امید دلم عاشق دیدار تو ام

گر نخواهی تو مرا باز گذر خواهم کرد

 

 

[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 14:12 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

او....

وقتی دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت من در انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمی توانست من را دوست بدارد من او را دوست داشتم

وقتی که او تمام کرد من شروع کردم

وقتی او تمام شد من آغاز شدم

وچه سخت است تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی  کردن

مثل تنها مردن

 

[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 14:11 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

اقرار

اقرار...

بزرگترین گناه:                         سکوت

 

بزرگترین شجاعت:                 دوست داشتن

 

بزرگترین بار:                               یار

 

بزرگترین بلا:                             فریب

 

بزرگترین اسرار:                                  صداقت

 

بزرگترین افتخار:                                        عاشق شدن

 

[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 14:7 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

دستان خدا

دستان خدا

هوا ابر است و چشمان من تاریک از نور

باز هم بارش غم دار بارانی که خلاق خیسم کرد


هنوز هم پنچره باز است و ابر ها رو هم می رقصند

و من بی روح در هوای جسمم آبیاری می شوم


یک لبخند که گاه از بین لبانم بلوا می کند

و آشوب دلم را که در گیرست , پنهان


من از چشم های مردی که همیشه خیس است پر فرارم

که گویاست اشکهایش همیشه برای این و آن روان است


چترم که باز می شود احساس باران می میرد

و دیگر خدا نمی تواند با دست های بارانیش گونه هایم را لمس کند


من , پر هوس در راهروی خیابان در انتظارم

انتظار حس دستان نرم خدا که گونه ام را خیس می کند


اما بی خبر از این که امروز هوا آفتابیست

و چشمان من هنور از روشنی تاریک

[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 14:4 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

کوچه...

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

 

در نهان خانه ی جانم، گل یاد تو درخشید.

باغ صد خاطره خندید،

 

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم،

 

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم.

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت،

من ، همه محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام،

بخت، خندان و ،زمان رام.

 

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب.

 

شب و صحرا و گل و سنگ،

همه، دل داده به آواز شباهنگ.

 

یادم آید، تو به من گفتی:"از این عشق حذر كن!

لحظه ای چند بر این آب نظر كن!

 

آب، آیینه ی عشق گذران است.

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

 

باش فردا كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر، سفر كن!"

 

با تو گفتم:"حذر از عشق ندانم.

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،

نتوانم!"

 

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد،

چون كبوتر لب بام تو نشستم.

 

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم.

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم،

 

تا به دام تو در افتم، همه جا گشتم و گشتم،

حذر از عشق ندانم،

 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!

اشكی از شاخه فرو ریخت.

 

مرغ حق، ناله تلخی زد و بگریخت...

ماه بر عشق تو خندید.

 

اشك در چشم تو لرزید،

یادم آمد كه دگر از تو جوابی نشنیدم،

 

پای در دامن اندوه كشیدم،

نگسستم، نرمیدم...

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،

نكنی دیگر از آن كوچه گذر هم...!

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم...!

 

[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 13:57 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]

اسیر خلوت

بلبلی رانرگسی با خواری از پیشش براند

بیدل بچاره را بر آتش هجران نشاند

 

 

بلبل بیچاره از عشقش پریشان گشت باز

نرگس زیبا ز سوز نغمه اش حیران بماند

 

 

گفت آخر گریه ات چیست ؟معنا باز گو

در میان ناله ها او نوحه ای این گونه خواند:

 

 

دلبرا از درد ما بیچارگان داری حذر

خود نمی دانی مگر عشقت مرا این سو کشاند

 

 

من اسیر خلوت خود بودم و در گوشه ای

دست مهرت در بزد من را  ز تنهایی رهاند

 

 

برقی از چشمان مستت خرمن جان را بسوخت

مست شد دل از دو دیده در غمت خون ها فشاند

 

 

چون سر لطف آمدی جانم فدایت گوش کن

                    عشق عاشق را به این صحرای بی پایان کشاند

 

[ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 13:51 ] [ امــــــــــیــر ] [ ]